به مسجد بزرگ کوفه وارد شدم. دیدم مردی با موهای سر و ریش سفید به ستون مسجد تکیه داده و گریه میکند و قطرات اشک بر گونههایش جاری شده است به او گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: من صد و چند سال از عمرم گذشته است و عدالت و حقیقت را تنها در دو وقت از شب و دو وقت از روز دیدهام که ظاهر و محقّق شود و من برای آن گریه میکنم.................
به ادامه مطلب بروید..
:: موضوعات مرتبط:
داستان مذهبی امام علی(ع) ,
,
:: برچسبها:
غلبة امیرمؤمنان(ع) بر جنّیان ,
داستان ,